یک روز، مثل همین امروز که خورشید پس از بارانی تند ، قصد کرده که تن رنجور درختان را به گرمای دستانش نوازش دهد و غنچهها در عطش آفتاب گردن دراز میکنند و قناریها روی شاخههای نمناک درختان نفس تازه میکنند،
خواهم رفت و هرچه دارو ندارم هست را به دنیا پس خواهم داد، خالی تر از خالی ترین چمدان، خواهم رفت و به سوی آسمان، اوج خواهم گرفت بی آنکه فرصت کنم آخرین نگاه را در چشمان زمین، خیره بمانم، بی انکه فرصت کنم آخرین واگویه ام را بنگارم
بی آنکه فرصت کنم پیام خداحافظیم را برایت ارسال کنم
کاش آنقدر فرصت داشته باشم تا با تمام قناریها وداع کنم، برای آخرین بار شمدانیهایم را آب بدهم و آخرین جمله را از آخرین کتابی که در دست دارم، یادداشت کنم ، هیچ نمیدانم سبک بال خواهم رفت یا بار سنگین رنجش دلی را به همراه خواهم برد، نمیدانم شاد خواهم رفت یا اشک ریزان، اما یقین دارم، وقتی برم آب از اب تکان نخواهد خورد و روزگار همچنان بر مدار خود خواهد چرخید و خون به دل آدمها خواهد کرد
کاش بتوانم آخرین جمله ام را ادا کنم،....
بازدید : 815
دوشنبه 7 ارديبهشت 1399 زمان : 19:36